آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره

بهار زندگی من

زخم شمشیر

امروز یک لحظه از آوینا غافل شدم و رومو برگردوندم دیدم دستشو با چاقو بریده.تا بیام به خودم بجنبم تمام دستم پر خون شد. هیچ کس هم خونه نبود. در چند ثانیه ای که داشتم دستمال، دور انگشت خونی آوینا نگه می داشتم، انواع اقسام فکرها به ذهنم رسید: - سریع یک چیزی بپوشم و بغلش کنم و بدوم به سمت درمانگاه نزدیک خونه - برم درِ یکی از واحدهای آپارتمان رو بزنم و ببریمش دکتر - زنگ بزنم شهرام (این یکی دیگه اوج  دستپاچگی ام بود)   سریع به خودم اومدم و یک ستاد بحران با خودم تشکیل دادم و خودمو جمع و جور کردم. چند دقیقه ای طول کشید تا خون بند اومد. تو این فاصله سرشو گرم کردم و کلی باهم خندیدیم. بعد چسب زخم زدم روش. یکی هم روی دست...
30 دی 1392

پلیس ماشین

آوینا و پدر بزرگش دیروز با هم رفتن گشت و گذار و "پلیسِ ماشین " دیدن.     من: آوینا جان "ماشین پلیس" آوینا: پلیسِ ماشین   من: آوینا جان "ماشین پلیس" آوینا: پلیسِ ماشین   . . . . . درنهایت ما هم تصمیم گرفتیم بگیم "پلیس ماشین". ...
30 دی 1392

آوینا و سایه اش

اولین بار جلوی در تراس نشسته بود که متوجه سایه ی دستش روی دیوار شد و پرسید: این چیه؟ بهش گفتم این اسمش سایه است.   الان دیگه با سایه اش دوست شده و باهاش حرف میزنه و بازی میکنه.   سایه ..... بیا (می دونه وقتی حرکت میکنه سایه هم باهاش حرکت میکنه)   سایه....... پشتمه .   دستم ..... سایه (با دستش شکلک در میاره و سایه ی دستشو روی دیوار می بینه و میخنده).   پ.ن : برای آموزش سایه و بازی با سایه ها یک سری عکس گذاشتم. پ.ن 2: یک کتاب هم در این زمینه وجود داره که می تونید اینجا ببینید. بازی با سایه ها برای بچه ها خیلی هیجان انگیزه. می تونید شما با دستتون یک شکلی رو بسازین و ا...
29 دی 1392

دختر به فکر بابا

شهرام برای انجام کاری می خواست بره بیرون، که آوینا دم در جلوشو گرفت.     آوینا: بابا . ..........کاشتَن........کاشتَن................کاشتَن (کاپشَن)     از آوینا اصرار و از شهرام انکار که باباجون گرمم میشه.     آوینا : کاشتَن ........ کاشتَن ................ کاشتَن   خلاصه شهرام کاپشن پوشید و رفت.   ...
28 دی 1392

ایشالله بِری و دیگه برنگردی!

خداحافظ آلرژی     آخرین خبرهای به دست آمده از آوینا، حاکی از آن است که آلرژی آوینا برطرف شده. پ.ن: البته هنوز ماهی و میگو، گردو، و شیر مونده. ولی از آنجایی که بستنی خیلی به شیر نزذیکه، خیلی امیدوارم با شیر هم مشکلی نداشته باشه.   ...
28 دی 1392

ساعت

اینم ساعتی که شهرام قولشو به آوینا داده بود.       یکی از دوستان پرسیده بود، آوینا از ساعت چیزی می دونه؟ واقعا نمی دونم چه برداشتی از ساعت داره. یک بار ازش پرسیدم آوینا ساعت چنده؟ چند لحظه ای به ساعت دیواری هال خیره شد و یک چیزایی گفت که من نفهمیدم. به هر حال به خاطر اینکه علاقه داره ساعت های ما رو به مچ دستش ببنده و چون بهش قول داده بودیم، براش خریدیم. البته بهش گفتیم چون دختر خوبی بودی و حرف بزرگترها رو گوش دادی برات جایزه خریدیم.   ...
27 دی 1392

بستنی

امروز برای اولین بار با هزار ترس و لرز به آوینا بستنی دادم و دست به دعا هستم تا واکنش خاصی نشون نده و خیالم راحت بشه که آلرژی بای بای.       ...
27 دی 1392

عکس آتلیه- شش ماهگی

امروز داشتم عکس های آوینا رو نگاه میکردم، بعد دیدم اینا رو یادم رفته بزارم تو وبلاگ. این عکسش توی یک مسابقه هم شرکت کرده بود. که داستانش رو بعدا براتون میگم. این لباس رو خودم براش دوختم البته با سواد خیاطی اکابری .       اینا یک سری از عروسک های آویناست که با خودمون بردیم آتلیه.   ...
20 دی 1392

شکر ریزی

دیشب داشتم موضوع خنده داری رو برای محسن تعریف می کردم و با هم می خندیدیم. آوینا بدو بدو آمد توی اتاق و گفت: چی شده؟ ...... چی شده؟ بعد هم بدو بدو رفت بیرون من و محسن : تو هم شنیدی چی گفت؟ ...
19 دی 1392